تاريخ : برچسب:, | 19:22 | نویسنده : Mohammad & Maryam
 

  

 

 ... باز در کلبه ی عشق عکس تو مرا ابری کرد ... 

عکس تو خنده به لب داشت ولی اشک مرا جاری کرد

***

  با عرض سلام خدمت همه ی دوستان عزیزی که این وبسایت را برای دقایقی از وقتشان

انتخاب کردند امیدواریم هرآنچه را که به دنبالش هستید در این وبسایت به دست آورید.

از شما عزیزان خواهش می کنیم برای هرچه بهتر شدن این وبسایت نظرات و انتقادات خود

را در قسمت نظرخواهی بنویسید.

 با آرزوی دقایقی خوش برای شما عزیزان
 
مدیریت وبسایت
 
 

 

Avayesokut2@gmail.com

 

facebook.com/avayesokut

 

 

 

 

    

 



ادامه مطلب
تاريخ : برچسب:, | 11:17 | نویسنده : Mohammad & Maryam
تاريخ : برچسب:, | 8:6 | نویسنده : Mohammad & Maryam
تاريخ : برچسب:, | 1:54 | نویسنده : Mohammad & Maryam

   

شما دوستان عزیز هم میتوانید شعرهای زیبای خود را برای ما بفرستید

 

تا با نام خودتان در وبسایت قرار دهیم 

این وبسایت در نظر دارد هرماه از بین شعرهایی که شما دوستان برای ما ارسال می کنید  

به بهترین آنها هدیه ای جهت تشویق اهدا کند

 

این هدیه شامل یک عدد شارژ 10000 تومانی (همراه اول،تالیا،ایرانسل ) می باشد

 



تاريخ : برچسب:, | 22:31 | نویسنده : Mohammad & Maryam

 

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

 



تاريخ : برچسب:, | 11:21 | نویسنده : Mohammad & Maryam

 

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:


چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟


پسر گفت …:
نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …


دختر گفت …:
وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟
پسر گفت… :


واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …

دختر گفت …:

اثبات .!.!.؟

نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم …
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…
اما تو نمی توانی این کار را بکنی …

پسر گفت …:

خوب …
من تو رو دوست دارم …
چون …
زیبا هستی…
چون…
صدای تو گیراست …
چون…
جذاب و دوست داشتنی هستی…
چون …
باملاحظه و بافکر هستی …
چون …
به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت …
دوست دارم …
به خاطر تمامی حرکاتت…
دوست دارم …


دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …


چند روز بعد …


دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدین شرح بود …:


عزیز دلم …
تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …
اکنون دیگر حرف نمی زنی …
پس نمی توانم دوستت داشته باشم …

دوستت دارم …

چون به من توجه و محبت می کنی …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…

نمی توانم دوستت داشته باشم…

تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …
آیا اکنون می توانی بخندی …؟
می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟
پس دوستت ندارم …


اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…
در زمان هایی مثل الان…
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار…؟
نه هرگز…


و من هنوز دوستت دارم

 



ادامه مطلب

 

 

منابع

»»  دیجی کالا  ««

 

 



ادامه مطلب


          

    

منابع

»»  دیجی کالا  ««

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : برچسب:, | 11:7 | نویسنده : Mohammad & Maryam

 

17-18 ساله بودند. يه روز براي باران يه مشكلي پيش اومد كه

نتونست بياد مدرسه گويا درس آن روز هم بدون حضور در


كلاس قابل فهم نبود.خلاصه سارينا به باران پيشنهاد كرد كه اگه

دوست داره ميتونه بياد خونه اشون تا درس را برايش توضيح

بدهد.

باران تا آن موقع به خانه ي سارينا نرفته بود و از طرفي ميدانست

كه از نظر ديگران سارينا دختر معقولي نيست ولي سارينا تا حالا


بارها به خانه ي آنها آمده بود پس قبول كرد.

***

سارينا كليد را در قفل چرخاند.

بيا تو.

كسي خونه تون نيست؟!!؟

نه.پدر و مادرم 2 روزه رفتن مسافرت تا 3-4 روز ديگه نميان


سارينا به صورت باران نگاه كرد و خنديد.

-چيه نكنه فكر كردي ميخوام بكشمت؟؟؟

 

باران هم خنديد.دو دختر در حالي كه حسابي از راه طولاني كه

پشت سر گذاشته بودن خسته بودند روي مبل افتادند.

 

كمي بعد سارينا گفت :«برو يه دوش بگير شايد يه كم حالت جا

بياد.منم تا تو بياي بيرون ميرم يه سري خرت و پرت بخرم


از نظر باران هم پيشنهاد خوبي بود.با راه طولاني كه از مدرسه

اومده بودند يه دوش حسابي حال شو جا مي آورد.

چند دقيقه بعد از اين كه سارينا رفت بيرون باران وارد حمام

شد.

 

حدود دقيقه بعد سارينا با 4 تا پسر به خانه برگشت.بعد از

كمي پچ پچ با آن چهار نفر قرار شد حسام اول وارد حمام شود.

***

باران در حالي كه سرش بالا گرفته بود و از برخورد قطرات

آب با صورتش لذت ميبرد،صداي در حمام را شنيد.فكر كرد

سارينا برگشته. داد زد :«اومدم

 

صداي در دوباره شنيده شد و بعد از آن صداي سارينا

ـ يه دقيقه درو وا كن


باران در را باز كرد و با كمال ناباوري قد برافراشته پسري 

حدوداً 23 ساله را در مقابل خود ديد.پسر فرصت هيچگونه

عكس العملي را به او نداد، بيرحمانه او را به داخل هل داد و

خود نيز با او به داخل رفت.

 

از بيرون فقط صداي جيغ هاي بي امان دخترك به گوش

ميرسيد.درچهره ي سارينا اثر هيچگونه پشيماني ديده

نميشد،انگار اين كاربراي او عادي بود.بعد از20 دقيقه حسام از

حمام بيرون آمد و خطاب به سارينا گفت:

دمت گرم دختر بود خيلي حال داد.چون دختر خوبي


بودي به تو هم يه حال اساسي ميدم.

پس فكر كردي چرا آوردمت اينجا؟


سارينا و حسام وارد اتاق خواب شدند. اين بار نوبت

كاميار بود كه وارد حمام شود. حدود 20-25 دقيقه بعد

كاميار هم اومد بيرون .

خوب بود اگه يه ذره كمتر جيغ ميكشيد بهتر هم ميشد.

 

و بعد از او نوبت برديا بود.برديا وارد حمام شد نزديك 35

دقيقه گذشت ولي او هنوز بيرون نيومده بود

***

صداي اعتراض فرشاد كه نفر آخر بود بلند شد:

_برديا داداش مثل اينكه خيلي بهت حال داده.بيا بيرون ديگه

2ساعته اون تويي.

 

ولي صدايي از داخل شنيده نشد و بر خلاف دفعه هاي قبل

اينبار از باران به جز جيغ كوتاهي كه اوايل رفتن برديا به

داخل حمام كشيده بود صدايي شنيده نشده بود.

 

_بررردياااااااا.داداش دارم يه جورايي عصباني ميشم ها.

ولي باز هم صدايي شنيده نشد.

***

فرشاد خشمگين به طرف در حمام رفت و كاميار سعي در


متوقف كردنش داشت اما فرشاد بلافاصله در را باز كرد و


فريادي از ناباوري سر داد.سارينا و حسام بعد از فرياد


فرشاد بلافاصله از اتاق بيرون آمدند . سارينا ملحفه اي را


دور خود پيچيده بود و حسام هم زيپ شلوارش باز

بود.سارينا به داخل حمام نگاه كرد و در جا خشكش زد.بعد

از 30 ثانيه انگار تازه فهميده بود كه چه اتفاقي افتاده جيغ


كشيد به گريه افتاد

***

برديا رگ باران را با تيغ زده بود و با خون او چيزي روي

ديوار نوشته بود و سپس خود را نيز كشته بود. نوشته ي


روي ديوار اين بود:

                  «نامردا ؛ چرا خواهر من؟؟؟

***



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد